در زمان های دور که هنوز پای بشر به زمین باز نشده بود، عشق، تنفر، دروغ، مهربانی و دیوانگی در حال بازی بودند. عشق گفت :بیایید قایم باشک بازی کنیم. همه قبول کردند. دیوانگی گفت: من میشمرم 1 ،2 ، 3 ، 4 .تنفر به اعماق آب ها رفت. دروغ که می گفت جنگل میره، به بیابان رفت. مهربانی به زمین آمد. حسودی خودش رو توی آسمون ها پنهان کرد. خلاصه هر کدام یه جایی رفتند. فقط عشق مانده بود. 46، 47،48 و... عشق خودش رو میان یک دسته گل سرخ قایم کرد. دیوانگی بعد از چند دقیقه همه را پیدا کرد جز عشق! یعنی عشق کجا رفته بود؟ هر جا را که گشت، اثری از عشق نیافت. تا اینکه حسادت حسودیش گرفت و گفت: عشق میان آن دسته گل سرخ پنهان شده. دیوانگی هم یک شاخه از درخت را برداشت و در لای شاخ و برگ گل های سرخ فرو برد. ناگهان فریاد عشق به هوا برخاست! همه مات و مبهوت به طرف گل های سرخ نگاه میکردند. عشق، دستش را روی چشمش گذاشته بود و خون از لابه لای انگشتانش جاری بود. دیوانگی به خود آمد و از عشق عذر خواهی کرد و گفت: من در قبال چنین کار بدی که انجام داده ام چه کنم تا تو را راضی کنم؟ عشق گفت: فقط هر جا خواستم بروم، تو مرا همراهی کن تا به زمین نیفتم. از آن به بعد این عشق و دیوانگی هستند که به قلب تمام آدم های عاشق سَرَک میکشند!!!
+نوشته شده در پنج شنبه 88/8/28ساعت 3:16 عصرتوسط رویا | نظرات ( )
|