سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای عشق

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! 
 

+نوشته شده در سه شنبه 89/1/3ساعت 6:33 عصرتوسط رویا | نظرات ( ) |


 آه! ای ابر بهاری مویه کن                            روح تبدار مرا پاشویه کن
این گران باری که بر دل می‌برم                      هم تو میدانی چه مشکل می‌برم
هستی‌ام در پای آن سرمست رفت                 آه! ای یاران دلم از دست رفت
انتهای هر چه رسوایی منم                           عاشق شبهای تنهایی منم
بارها با لاله صحبت کرده‌ام                            بار‌ها با ماه خلوت کرده‌ام  
فکر من از آسمان ، آبی تر است                     روح من با عشق عنابی تر است
من سر هر کوچه یا هو می‌زدم                      پیش پای عشق زانو می‌زدم
آه ! آه ! ای شاعران نسترن                          گل به گل داغ است کتف شعر من
با جدایی خو گرفتن مشکل است                   از شقایق رو گرفتن مشکل است
او شبی آمد... مرا ویرانه کرد                         او مرا یک باغ بی‌پروانه کرد
شوخ چشمست و دلم در بند اوست                هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست
دل مرید کیش اشراقیش شد                        دل اسیر ایها الساقیش شد
او که خویشاوند نزدیک گل است                     شرح احساسات سبز بلبل است
او که با آیینه ها مانوس بود                           چشم او یک کاسه اقیانوس بود
در نگاهش آسمانی راز داشت                       کهکشان در کهکشان اعجاز داشت
آمد از نُه توی جنگلهای راز                             آمد از آنسوی پرچین نیاز
آمد از دردش پُرم کرد و گذشت                       در وفا سیلی خورم کرد و گذشت
مثل شمع بزمی آبم کرد و رفت                      عشوه‌ای کرد و خرابم کرد و رفت
این هم از یک عمر مستی کردنم                     سالها شبنم پرستی کردنم
آی دل ... زهر جدایی را بخور                         چوب عمری بی‌وفایی را بخور
آی دل ... دیدی که ماتت کرد و رفت                خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسرده نیست               من که گفتم این پرستو مرده نیست
وه ... عجب کاری به دستم داد دل                  هم شکست و هم شکستم داد دل


+نوشته شده در سه شنبه 88/9/24ساعت 1:12 صبحتوسط رویا | نظرات ( ) |

بیا با هم بخوانیم
     شکوه لحظه‌ها را
          بیا با هم ببینیم
               سکوت یاسها را
بیا با هم بخندیم
     وفای بی‌وفا را
          بیا با هم بگرییم
               شکست لاله‌ها را
بیا با هم بلرزیم
     شروع بادها را
          بیا با هم بسازیم
               تمام سازها را
بیا با هم بغریم
     تمام دردها را
          بیا با هم همیشه
               به هم عاشق بمانیم
بیا به حرمت عشق
     من و تو ، ما بمانیم
          چرا که بی ‌تو من هم
               نگاهی سرد دارم
               دلی پر درد دارم
                                            بیا با هم بمانیم...


+نوشته شده در جمعه 88/9/20ساعت 2:11 صبحتوسط رویا | نظرات ( ) |


در زمان های دور که هنوز پای بشر به زمین باز نشده بود، عشق، تنفر، دروغ، مهربانی و دیوانگی در حال بازی بودند.
عشق گفت :بیایید قایم باشک بازی کنیم.
همه قبول کردند. دیوانگی گفت: من میشمرم 1 ،2 ، 3 ، 4 .تنفر به اعماق آب ها رفت. دروغ که می گفت جنگل میره، به بیابان رفت. مهربانی به زمین آمد. حسودی خودش رو توی آسمون ها پنهان کرد. خلاصه هر کدام یه جایی رفتند. فقط عشق مانده بود.
46، 47،48 و... عشق خودش رو میان یک دسته گل سرخ قایم کرد. دیوانگی بعد از چند دقیقه همه را پیدا کرد جز عشق! یعنی عشق کجا رفته بود؟ هر جا را که گشت، اثری از عشق نیافت. تا اینکه حسادت حسودیش گرفت و گفت: عشق میان آن دسته گل سرخ پنهان شده.
دیوانگی هم یک شاخه از درخت را برداشت و در لای شاخ و برگ گل های سرخ فرو برد.
ناگهان فریاد عشق به هوا برخاست! همه مات و مبهوت به طرف گل های سرخ نگاه میکردند. عشق، دستش را روی چشمش گذاشته بود و خون از لابه لای انگشتانش جاری بود. دیوانگی به خود آمد و از عشق عذر خواهی کرد و گفت: من در قبال چنین کار بدی که انجام داده ام چه کنم تا تو را راضی کنم؟
عشق گفت: فقط هر جا خواستم بروم، تو مرا همراهی کن تا به زمین نیفتم.
از آن به بعد این عشق و دیوانگی هستند که به قلب تمام آدم های عاشق سَرَک میکشند!!!


+نوشته شده در پنج شنبه 88/8/28ساعت 3:16 عصرتوسط رویا | نظرات ( ) |

 400)width=400;" height=401>

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
پسر: دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم!
دختر: تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
پسر: من جدا دلیلش رو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم.
دختر: ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی همین الان!
پسر: باشه... باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت و...
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد. متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم؟! گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم؟! گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره. عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه!!! پس من هنوز هم عاشقتم. عشق واقعی هیچوقت نمی میره. این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره. عشق خام و ناقص میگه: من دوست دارم چون بهت نیاز دارم. ولی عشق کامل و پخته میگه: بهت نیاز دارم چون دوست دارم. "سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه."


+نوشته شده در شنبه 88/8/23ساعت 5:58 عصرتوسط رویا | نظرات ( ) |

<      1   2   3      >